بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

باران یعنی زندگی

بدون عنوان

باران عزیزم امروز سومین روزیه که دارم میام سر کار و تو پیش مامان فاطی میمونی. البته مطمئن هستم که بهت اونجا خوش میگذره. ولی دل من خیلی گرفته. دلم واست تنگ میشه. راستی هفته  ی گذشته واکسن ۶ ماهگیتو زدیم. خیلی گریه کردی. با مامان فاطی رفته بودیم بهداشت.من که طاقت نداشتم اونجا بمونم. بنده خدا مامان بزرگ تو رو نگه داشت. هنوزم جای واکسنت مونده روی پات. بمیرم الهی تا چند روز مریض بودی . اولین تب زندگیتو کردی.پا شورت کردم. استامینوفن هم میخوردی ولی تا صبح تو خواب ناله میکردی. چند روز پیش هم واست صندلی ماشین خریدیم. عکسشو بعدا میذارم. چون الان سر کار هستم نمیتونم زیاد پرحرفی کنم.     ...
4 اسفند 1389

باران مامان بوف میخوره

  عزیز دل مامانی مامانی باید اول اسفند بره سر کار. واسه همین با مشورت دکتر تصمیم گرفتیم که غذای کمکی تو از ۵ ماهگی شروع شه نه ۶ ماهگی. تا الان که تقریبا۶ ماهه هستی،فرنی، شیر برنج ، پوره سیب زمینی ،پوره هویج و کمی آب سوپ خوردی. از همه چیز بامزه تر صداهاییه که موقع خوردن در میاری. انگار داری میگی " خیلی خوشم میاد " مامان فاطی خیلی از این صدا دادنت خوشش میاد. هر دفعه میگه "گوش کنید گوش کنید". راستی آب هم میخوری. اون هم با فنجان. فنجانو که از دور میبینی کلی دست و پا میزنی. ولی امان از وقتی که نخوای چیزیو بخوری. چنان لب هاتو به هم فشار میدی که نگو. چند روزه بابایی واست سرلاک خریده. خیلی خ...
21 بهمن 1389

کارهای جدید باران

عزیز دل مامان و بابا امروز صبح که گذاشتمت توی روروئک، خیلی خوشگل دو سه قدمی برداشتی.کلی ذوق کردم. ولی عزیزم چند روزیه یهویی بغض میکنی و اشک میریزی. بابات که خیلی از این کارت ناراحت میشه.اگه رومون میشد من و بابا هم کنارت اشک میریختیم. آخه خیلی سوزناکه. راستی تازگیها پستونکتو با دستت میگیری و درش میاری و توی دستت نگه میداری ولی وقتی میخوای بذاریش توی دهنت، نمی تونی و غر میزنی. ...
19 بهمن 1389

برای دخترم باران

عروسک خوشگلم   می خوام بدونی تپش قلب کوچکت ، لبخند پر مهرت ، نگاه لبریز از نیازت و چهره پاک و بی گناهت دلیلی است برای بودنم. دوست دارم همیشه شاد و سر زنده باشی خوشگلم.  این وبلاگ برای توست تا یکروز که خیلی هم دور نیست مطالبش را بخونی و بدونی در کودکی تو چی گذشته.    ...
15 بهمن 1389